نیمه امتحان .
اعداد معلق توی ذهنم را یکی یکی بر می دارم و آرام و به ترتیب آنها را روی کاغذ کنار یکدیگر می چینم ...
بعد صدای این و آن توی ذهنم می پیچد که اگر نمی خواستی ، چرا آمدی ؟!
من درست سرِ امتحان فیزیک یا ریاضی بودم که دو ساعت و ده دقیقه یکجا روی صندلی های آن جلوی سالن امتحانات وسیع این دبیرستان نشستم و همین طور با خودکار مشکی ، هزاران فرمول و معادله را کنار هم ردیف کردم تا آخرین عددی که روی کاغذ می نویسم ، همان عددی باشد که توی کلید ِ امتحان نوشته اند ...
و بارها و بارها با خودم اندیشه می کنم که اینبار قطعا کلید ِ این امتحان ، قفل نمره ی مرا باز نخواهد کرد !
چه اهمیت دارد ؟!
و خب من آمدم ...
وقتی به من می گوید اگر واقعا دوستش داشتی ، هیچ چیز مانع دوست داشتنت نبود با یک حالت تدافعی می گویم که اصلا اینطور نیست ...
حالا که می بینی خیلی چیز ها مانع دوست داشتنم شده است ..
بعد ساعت ها با خودم فکر می کنم که شاید راست می گوید ..
قرار است دوست داشتن های واقعی هرگز نمیرند .
و تصمیم آخرم همان ادبیاتی که دو روز دیگر باید دوباره بروم در همان سالن و ازش امتحان بدهم ..
پ . ن :
تا به حال هیچ کس مرا مجبور به کاری نکرده است .
هرگز نکرده است ..
اما راستش اگر بخواهم دقیق تر بگویم ، باید اقرار کنم که کرده است .
فقط یک نفر ..
چشم هایم را ریز می کنم و با حالتی که انگار می خواهم متهمش کنم می گویم :
تاکنون فقط تو مرا وادار به انجام کاری کرده ای ..
او هم چشم هایش را تنگ می کند و با همان حالت به من نگاه می کند ..
رویم را از آینه بر می گردانم ...
فقط او ، مرا وادار به انجام کاری کرده است ..
.